به نام خدا
اخرین روزهای سال 1362 بود.همه منتظر اومدن بابا از جبهه بودن اما توی یک روز سرد و زمستونی خبر شهادت بابا را اوردن .داغ جدایی بابا یک هفته خانوادهی ما رو خونه نشین کرد.بعد از اون مادرم برای شرکت در یک مراسم یاد بود به خوانسار رفت .من هم رفتم به مدرسه .همون روز خانوم معلم برنامه ی امتحانی را بین بچه ها پخش کرد و گفت :پدر یا مادرتون باید این برنامه رو امضا کنن .وقتی به خونه برگشتم بعد از خوندن نماز.روی سجاده نشستم و شروع کردم با خدا رازو نیاز کردن :((خدایا !بابام که شهید شد .مامانم هم که مسافرته.پس این برنامه رو کی باید امضا کنه ؟...)
شب بابا اومد توی خوابم .خوشحال و خندون به من گفت :زهرا اون نامه را بیار تا برات امضا کنم.گفتم کدوم نامه ؟گفت:همون که امروز توی مدرسه بهت دادن .برنامه رو اوردم .یه خودکار م پیدا کردم و دادم به بابا .اون هم دستی به سرم کشید و شروع کرد به نوشتن .صبح که بلند شدم، از خواب دیشب چیزی خاطرم نبود اما وقتی داشتم حاضر میشدم که برم مدرسه .یکدفعه چشمم به اون برنامه افتاد .باورم نمیشد گوشه ی برنامه ی امتحانی دستخط پدرم بود .با همان امضای همیشگی ((
اینجانب نظارت دارم .سید مجتبی صالحی)((این رویداد بزرگ پس از بررسی علمی و دقیق کارشناسان و تطبیق با امضای شهید قبل از شهادت .مورد تایید قرار گرفته و به اثبات رسید ))
منبع:مجله ی خانواده ی سبز